پر کشیدن تو، پایان گریستن هایت در سوگ پدر بود. آرام بخواب، ای شهر! دیگر امشب صدای ناله های زهرا، کسی را نخواهد آزرد. . .
علی چراغ ها را خاموش کرده تا شبِ غریبی او، در آغوش طفلانش به سر شود و شب های دیگر، قصه دنباله داری را برای چاه بازگوید و زمزمه کند:
«بیم هر رخت روز مرا نور نمانده است/ وز عمر مرا جز شب دیجور نمانده ست
هنگام وداع تو ز بس گریه که کردم/ دور از رخ تو چشم مرا نور نمانده ست