اى بلند اختر كه ناموس خداى اكبرى
عقلِ كل را دخترى و علمِ كل را همسرى
زينت عرش خدا پرورده دامان توست
يازده خورشيد چرخ معرفت را مادرى . . .
از گلستان تو يك گُل خامس آل عباست
اى كه در آغوش خود خون خدا مى پرورى . . .
قدر تو مجهول و مخفى قبر تو تا روز حشر
جز خدا در حق تو كس را نشايد داورى
شمع جمع آل طه بضعه خير الورى
دختر شمس الضحا و همسر بدر الدّجى
آفتاب برج عصمت گوهر درج شرف
ليلة القدر وجود و سرّ و ناموس خدا . . .
در مديحش عقل شد حيران و سرگردان چو ديد
هست مدّاحش خدا، وصف مقامش هل أتى
پا ورم كرد از نماز و دست و بازو از جهاد
سينه او شد سپر در راه حق روز بلا
رفت از دار فنا بشكسته دل آزرده تن
آن كه بُد آزردنش ايذاء ختم الانبياء
گفت حيدر در غروب آفتاب عمر او
تار شد دنيا و روشن شد به تو دار بقاء . . .
ليلة القدر، نزول كل قرآن مبين
مطلع الفجر ظهور منجى دنيا و دين
آسمان يازده خورشيد تابان وجود
روشن از نور جمالش عالم غيب و شهود
شمع جمع اهل بيت و نور چشم مصطفى
مهجه قلبى كه آن دل بود قلب ماسوى
آيه تطهير وصف عصمت كبراى او
هل أتى تفسيرى از دنيا و از عقباى او . . .
دل شكسته بود و از هجر پدر بيمار بود
پشت و پهلو هم شكسته از در و ديوار بود . . .